آسمـان مـال مـن اسـت



داشتم به بچه‌مارمولک آن‌شب فکر می‌کردم که توی تاریکی راه‌رو دیدم‌اش؛ خسته و خواب‌آلود بودم؛آن‌قدری که یادم نمی‌آید آن‌ جسم سنگین چه بود؛ فقط می‌دانم گذاشتمش روی مارمولک تا به درک واصل شود که نشد. صبح آمدیم و دیدیم بچه‌مارمولک دم‌اش را جا گذاشته و رفته! یا سوسک آن روز عصر که یک‌هو رفت زیر تخت و در نیامد؛ یا عنکبوتی که ماه‌ها روی سقف هال زندگی می‌کرد و حالا نیست. کجا رفتند؟ شاید از یه سوراخی به دنیای زیرزمین. به این فکر می‌کنم که اگر زله‌ای، همه‌شان را از سوراخ بکشاند بیرون چه می‌شود؟ یحتمل وقتی زمین شروع به لرزش می‌کند، سردسته‌ی منفورها فرمان حمله می‌دهد و لشکرلشکر می‌ریزند در خانه. مثل وقتی که فکرهای بیخودی و دلتنگی برای آدم‌های بی‌مصرف و هجوم ترس‌های پلیدِ یک عمر جمع می‌شود در زیرزمین ذهن و شب‌هنگامی با یک زله، همه‌شان می‌ریزند بیرون و مثل موریانه می‌افتند به‌جان وجود آدمی تا تسلیم شود؛ تا دوباره با مرور یک‌به‌یک‌شان، کمرش بشکند و نفس کم بیاورد . 

 

Related image


از وقتی در حد و اندازه‌ی خودم سینما را شناخته‌ام، سیمرغ‌ها و تحسین‌ها و تحقیرهای جشنواره‌ی فجر خیلی برایم مهم نبوده. دروغ است اگر بگویم اخبارش را پیگیری نمی‌کنم و هیجانش را ندارم؛ اما آن‌قدری که از جوایز جشن نویسندگان و منتقدان سرذوق می‌آیم، برای سیمرغ فجر، بال‌بال نمی‌زنم! ولی این ده روز قول و قرار خوبی‌ست برای سینماگران و خبرنگاران و رسانه‌چی‌ها و مردم؛ که همه‌ی روزشان شود سینما و نقد و بحث. که حتا گاهی رها از قیل و قال دنیا، ده روز را تمام به فیلم‌دیدن  و فیلم‌شنیدن و فیلم‌گفتن بگذرانند. 


دیشب، وقتی مراسم افتتاحیه پخش می‌شد، چشم‌دوختم به چشمان خسته و مو و ریش سفید کیمیایی. به غرور فرمان‌آرا. به چروک‌های اطراف چشم معتمدآریا. از خودم پرسیدم: این‌ها، فیلم ساختند و بازی کردند و با فیلم‌های‌شان قد کشیدند و پیر شدند؛ شخصیت‌ فیلم‌ها هم با خالقان فیلم‌ها، قد کشیدند؟ 
قیصر» هنوز هم فکر می‌کند انتقام، درست‌ترین راه بود؟ 
هامون» هنوز هم آن زن را سهم» خودش می‌داند یا بالاخره کوتاه آمد؟ 
درد حاج کاظم» امروز ملتهب‌تر شده؛ درمانش را بلد است؟ بیشتر فکر می‌کنم. هنوز درد دارد؟ 
لیلا»ی داریوش مهرجویی را تصور می‌کنم که حالا زنی شده محکم‌تر و مقتدرتر. احتمالا مرگ به‌خاطرِ کهولت سنِ  "مادرجون" او را از زخم‌زبان‌ها نجات داده. 
رنگ زندگی ارغوان» در به‌رنگ ارغوان، هنوز همان‌قدر سیاه است؟ 
راستی بچه‌هایمادر» کجا هستند؟ خانه‌اش را که آپارتمانی بی‌ریخت کرده‌اند؛ اما احتمالا آخر هفته‌ها بچه‌ها در خانه‌ی خان‌داداش جمع می‌شوند. 

کارگردان قد می‌کشد؛ بازیگر با نقشش بزرگ می‌شود؛ مخاطب پخته‌تر می‌شود؛ ولی شخصیت‌ها، هرکدام برای خودشان، سرانجامی دارند و بعضی، بی‌سرانجام‌اند. این اعجاز سینماست. همین خیال و وهم. کاش سینمانابلدها، این خیال وجاودانگی سینما را را از مانگیرند. .

Image result for €ØØنواره فیلم فØر Ùوستر€€Ž


  •  
  • هروقت تصمیم می‌گیرم تا بیام و این‌جا بنویسم، تلاش می‌کنم درس و هرچیزی رو که مربوط به این موجود بی‌خاصیت اما در عین حال مهمه رو فاکتور بگیرم؛ اما مگه شدنیه؟ من هر روز درجواب چه‌خبرها؟» باید بگم:هیچی؛ درگیر درسم» و این نفرت‌انگیزترین جمله‌ی زندگی منه.  
  •  
  • امروز بدنم سرد و بی‌حسه. روحم هم. یه‌جور تلفیق بی‌خیالی و استرس. مدت‌هاست اخبار ی و اجتماعی رو دنبال نمی‌کنم. مگر در حد چهارتا استوری و پست اینستاگرام! از دیدن خلع‌لباس آقامیری و ممنوع‌الکارشدن مهدی یراحی نه خوش‌حال می‌شم و نه ناراحت. دیگه فحاشی اون نماینده، عصبانی‌م نمی‌کنه. از موضع بالاتر به ایران نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم اون‌چیزی که امروز رو ساخته، آرمان‌های جمهوری‌ایه که چهل‌سال پیش قدرت گرفت؟! کاش میتونستم برم بهشت و ببینم آیا شهدای انقلاب، توی جشن چهل‌سالگی‌ش براش دست می‌زنن یا یه گوشه می‌شینن و تاسف می‌خورن؟
  •  
  • فردا امتحان جامعه‌شناسی دارم و جمعه آزمون. استرس هیچ‌کدوم‌شون منو به‌سمت کتاب نمی‌کشونه. در عوض دارم تلاش می‌کنم تا ذهن کریستوفر نولان رو موقع کارگردانی پرستیژ بخونم. تک‌تک سکانس‌ها رو مرور می‌کنم و ربطش می‌دم به زندگی خودم؛ یا بهتر بگم: روح خودم. 
  •  
  • چه‌قدر روح‌ام آرامش می‌خواد . چه‌قدر دلم صحن انقلاب رو  می‌خواد .

Image result for good feeling photography


اگر دبیرستانی باشی، دی‌ماه که می‌رسد، ظاهر قضیه تمرکز روی امتحانات است و باطنش فکر کردن به او. ادبیات را باز می‌کنی و با این شعر می‌آید جلوی چشمت: ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران» یا درست در همان صفحه‌ی مهم و پر سوال جامعه‌شناسی، عکس فرانسه و تظاهرات را می‌بینی؛ در خیابانی که انتهایش، برج ایفل قد علم کرده. خوب دقت می‌کنی، در یکی از کافه‌های فلو شده‌ی کنار خیابان نشسته‌اید و تو قهوه‌ی گرم را سفت چسبیده‌ای و او را نگاه می‌کنی و برایش می‌خوانی:تو را نگاه می‌کنم که دیدنی‌ترین تویی . و از تو حرف می‌زنم که گفتنی‌ترین تویی» ریاضی را باز می‌کنی و از قضا باید معادله حل کنی. به معادله‌های حل نشده فکر می‌کنی. همان‌هایی که قرار است هزار روز برایش دوتایی غصه بخورید و بجنگید و حل‌اش کنید. روان‌شناسی را از کتاب‌خانه می‌کشی بیرون و به‌همه‌ی رفتارهایت نگاه می‌کنی. از خودت می‌پرسی درست‌اند؟ آن‌قدر کافی هستم برای آرام‌کردن‌اش؟ برای کنارش بودن؟  کتاب را برمی‌گردانی در کتاب‌خانه و می‌نشینی به فکر کردن. عربی را ورق می‌زنی تا دوستت دارم» را این‌بار به زبانی دیگر به او بگویی. سراغ انگلیسی نمی‌روی. هر دو از کلیشه بدتان می‌آید. درعوض آهنگ Je t'aime لارا فابیان را برایش می‌فرستی. دینی را باز می‌کنی و برگه‌ای از لای کتاب می‌پرد بیرون. توضیحات دبیر است درباره‌ی سوالت که از تعریف دین از عشق پرسیده بودی. 

اگر عشق جا و مکان و زمان می‌شناخت که عشق نبود. اگر تو را از این دنیای لعنتی، نجات نمی‌داد، پس چه فرقی با عقل می‌کرد؟ عشقی که حساب و کتاب عالم را نریزد به‌هم و همه‌جای زندگی‌ات سرک نکشد، همان بهتر که اتفاق نیفتد.


این روزها مدام به خودم نهیب می‌زنم:چیزی نمونده به اردی‌بهشت 98؛ به هیجده‌سالگی؛ بجنب!» و می‌جنگم!

برعکس چیزی که همه از بیرون می‌دیدن، تکلیف من با زندگی‌م، خودم، روابطم، احساساتم و همه‌ی اضلاع زندگی‌م نامعلوم بود. من تا همین دو، سه‌ماه پیش خیلی کوچیک بودم! نمی‌دونم اعجاز این‌ماه‌های منتهی به هیجده‌سالگی چیه؛ اما هرچی که هست انگار یه‌شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و احساس کردم چندین‌سال بزرگ‌تر شدم! همه‌ی این‌سال‌ها رفت یه طرف؛ و جاده‌‌ای که امسال به یکی از مهم‌ترین‌سال‌های زندگی من منتهی می‌شه، یه‌طرف. انگار توی همون شب تا صبح، تمام تجربه‌های من رفت توی کوره و پخته شد؛ حالا اون تجربه‌ها خیلی ارزشمندتر و سنگین‌ترن. نگه‌داری‌شون سخته و ترسناک!

من از حدود دوهفته‌ی‌پیش می‌دونم که قراره سال دیگه، توی همین‌روز و همین‌لحظه به چی فکر کنم؛ چی بپوشم؛ کجا برم و چه‌طوری زندگی کنم. من بالاخره تبدیل شدم به هانیه‌ای که منتظرش بودم. آدمی با احساسات زیاد که منطقش، خیلی خوب شرایط رو کنترل می‌کنه. آدمی که می‌جنگه و ایمان داره. آدمی که مستقل فکر می‌کنه، تصمیم می‌گیره و دست به‌عمل می‌زنه (فقط متاسفانه هنوز دستش توی جیب باباشه :)) ) آدمی که یاد گرفته خودش رو توی لحظه رها کنه و از سختی‌ها و شرایط نامطلوبش، لذت ببره. آدمی که متعصب نیست و یادگرفته چه‌قدر و چه‌جوری ذهنش رو برای تحلیل و پذیرش افکار مختلف، باز بذاره؛ بیشتر می‌بینه و کمتر حرف می‌زنه و  هرروز این بیت حافظ رو زمزمه می‌کنه: 

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است                        هزاربار من این نکته کرده‌ام تحقیق 

و آدمی که خدا رو، توی تک‌تک لحظه‌های زندگی‌اش می‌بینه!


1. تنها نشسته‌ام روی مبل دونفره. همانی که عصرهای پاییز، نور خورشید می‌ریزد روی سر و رویش. کمی هم روی دیوار پشتش و پایین پایش. اهواز، هیچ نشانه‌ای از پاییز ندارد؛ جز باران‌های سرزده و همین آفتاب بعد از ظهر. و من عاشق همین‌‌اش هستم! همینی که پاییزش کمیت ندارد؛ اما کیفیت دارد. به‌موقع‌اش می‌نویسم این نور و باران را دست‌کم هیچ‌کجای ایران ندیده‌ام. 

2. دلم می‌خواد پستی در اینستاگرام بگذارم. یک عکس تابستانی به‌علاوه‌ی یک کپشن پاییزی. نمی‌گذارم. حوصله‌ی جواب پس دادن ندارم. به چه؟ به این‌که:مگر کنکوری در اینستاگرام می‌آید؟»

3. با مشاورم حرف زده‌ام. خیالم راحت است. نه به تشویش و استرس صبح بعد از حل تست‌های ریاضی؛ نه به آرامش الان. کاش تا کنکور همین‌طور آرام پیش برود. 

4. ویزاها و پاسپورت‌ها روی میز تلوزیون است. روبه‌رویم. نگاه‌شان می‌کنم. صفحه‌ی اول، به عربی قصد سفر را نوشته زیارت. کاش زیارتش کنم. کاش معرفت و عشق را از این سفر یاد بگیرم. کاش باورم بشود دارم می‌روم کربلا. بعد از سال‌ها انتظار. (علی‌الحساب حلالیت می‌طلبم؛ تا ان‌شاءالله درست و حسابی بیایم برای خداحافظی.)

5. جای‌تان خالی یک لیوان چای هم به این حال خوب اضافه شد. بخارش در نور می‌رقصد و عطر هل‌اش، و آخ . عطر هل‌اش! 

6. سریال game of thrones هرچه‌قدر قصه‌ی مزخرفی دارد، موسیقی‌اش بی‌نظیر است. از آن‌هایی‌ست که رسوخ می‌کند در جان و وجود آدم! 

7. کم‌کم زمان استراحت تمام می‌شود. آفتاب هم کج‌تر می‌شود و طرف من سایه شد. بخار از چای بلند نمی‌شود و کتاب‌های تست، چشمک می‌زنند! 

[یده‌شده از پینترست!]


مادربزرگ‌پدری‌من، بی‌اغراق باید بگویم صبورترین آدمی‌ست که دیده‌ام. نه روزی بچه‌هایش فریادش را شنیده‌اند، نه نوه‌ها جز لبخند و محبت و شیرین‌زبانی از مادربزرگ دیده‌اند. حتا وقتی دو فرزندش با فاصله‌ی یک‌سال به شهادت رسیدند و یکی‌شان یازده‌سال مفقودالاثر بوده، زبان به شکایت باز نکرده. 

حالا بعد از سی‌سال، یک‌بار بی‌قراری‌اش را دیدم. زیاد پیش می‌آید رسانه‌ها،سپاه یا بنیاد ایثارگران عکس‌های عموهارا را ببرند؛ می‌گویند پس می‌دهند، ولی نمی‌دهند. هفته‌ی پیش بابا، از عکس‌ها برده بود برای سپاه. گویا یکی-دوتاشان گم شده‌اند. معلوم نیست مانده‌اند آن‌جا؛ یا در خانه، میان آلبوم‌ها هستند. مادرجون» از دیشب که متوجه نبودشان شده، مشوش است. امروز گفت:برای منِ مادر، هیچی جز این عکسا نمونده. حساب تک‌تک‌شون رو دارم. تنها دلخوشی‌م همینان.» گفتم:حق دارین مادرجون.» می‌خواستم  بگویم همه‌ی انس و عشق من به این دو عمویی که ندیدم‌شان اما برایم از همه عزیزترند، از همین تصویرها بوده. این عکس‌های قدیمی، رسالت سنگینی داشتند و چه‌خوب رسولی بودند. گفتم؟ نگفتم. معرفت من چه ارزشی دارد نسبت به دلتنگی این مادر؟ عکس‌ها برای من یک فقط یک تصویر تک‌بعدی‌اند؛ اما این مادر وقتی آلبوم را باز می‌کند، بوی تن علی‌اکبر» و محمدزمان»ـش را نفس می‌کشد. 

 

داشتم فکرمی‌کردم حداقل مادربزرگ من، روز واقعه، در میدان نبوده؛ ندیده که که وقتی ترکش در پهلوی عمومحمدزمان فرورفت، چه‌طور آه کشیده و دست‌به پهلو، روی زمین افتاده؛ یا وقت وانفسای کربلای چهار در خانه بوده و فقط نگرانعلی‌اکبر»ـش؛ اما یک عمر است صدای ناله‌ی مادری در گوش‌مان می‌پیچد که وقت سر بریدن پسرش میان معرکه بود و امان از آن سربریدن وامان از آن ناله و معرکه.

من نه بلدم و نه لایقم روضه بنویسم؛ همه‌ی این خطوط سیاه برای این بود که بگویم: تاریخ تکرار می‌شود. یک روز با حسین (ع)؛ یک روز با همت و زین‌الدین؛ یک روز با ‌روشن و حججی. معرکه نه خالی از دشمن می‌شود؛ نه خالی از سپاه و سپردفاع؛ و مادرانی که پسرانی تربیت می‌کنند به آزادگی حر»

حالا این شب تاسوعا نشسته‌ام به نجوا با امام. مثل همیشه عموها را پیش می‌فرستم. من که آبرویی ندارم؛ حداقل امام، به‌حرمت دعای آن‌ها صدایم را بشنود و عاقبتم را مثل آن‌ها ختم به‌خیر کند. 


طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه‌ام چیدم‌شان؛ تا هروقت کسی می‌آید توی اتاق اولین چیزی که می‌بیند همشهری‌داستان‌هایم باشد؛ که مرا با آن‌ها تعریف کند. بداند اگر ذره‌ای خواندن، نوشتن و حرف‌زدن بلدم، از صدقه‌سری شماره‌به‌شماره‌ی آن است. من شاید شاگرد خوبی نبوده‌ام؛ ولی او در همه‌ی این‌سال‌ها معلم بی‌نظیری بود. معلمی که دنیا را در ذهنش جا داده بود و جهان ذهن مرا، به‌قدر دنیا وسعت داد. حالا او هم اسیر رانت و مدیر بی‌کفایت و آقازادگی و از این‌دست‌ مصیبت‌های ناتمام ایران شده و صدای مرگش می‌رسد.

دلم تنگ می‌شود برای زمان‌هایی که بعد از خیره‌شدن به تصویر روی کتاب، بازش کنم و صورتم را فرو کنم لای ورقه‌هایش و خوب نفس بکشم داستان را. دلتنگ همه‌ی زمستان‌هایی می‌شوم که کز کزده، گوشه‌ای از حیاط مدرسه یکی از داستان‌هایش را می‌خواندم و هی همکلاسی‌هایم می‌آمدند و می‌پرسیدند:این چیه؟» و من با عشق و حوصله برای تک‌تک‌شان از همشهری‌داستان می‌گفتم. دلتنگ همه‌ی صبح‌هایی می‌شوم که بوی چای و گل‌سرخ آشپزخانه را پر کرده بود و آفتاب دست‌نخورده و تازه‌ی روز ریخته بود روی میز؛ من کتاب را درست جایی می‌گذاشتم که به‌ سطر به‌ سطرش آفتاب پاییز بتابد. از یاد نمی‌برم تابستان‌های داغ اهواز را که زیر کولر، می‌نشستم و حکایت‌های داغی تابستان‌های دیگردیارها را می‌خواندم. دلم برای صدای نفس‌های همشهری‌داستان در بهار تنگ می‌شود؛ وقتی که انتظار تعطیلات نوروز را به شوق خواندنش می‌کشیدم.

به امید آن‌که شاید دوباره امید زنده شود و همشهری داستان ما جان بگیرد. 


تیتر، عبارت آشنایی‌ست برای آنانی که جزء از کل» را خواند‌ه‌اند. آن‌جایی که پدر نویسنده از پدربزرگ و مادربزرگ برای نوه می‌گوید. وقتی که مادربزرگ لهستانی، بی‌آنکه انگلیسی بلد باشد، زن پدربزرگ استرالیایی می‌شود. تا این‌جایش مشکلی نیست؛ اما به‌قول نویسنده:مادربزرگم همزمان تمام توانش  را صرف یادگیری زبان کرده و فاجعه هم از این‌جا آغاز شده؛ هرچه‌قدر بیشتر زبان یادمی‌گرفته، شوهرش را بیشتر می‌شناخته.» از نگاه مادربزرگ، کریه‌بودن و خشن بودن صورت و سیرت پدربزرگ را بیان می‌کند و می‌نویسد:از آن‌به‌بعد به‌خاطر حصار زبان جدیدی که روزبه‌روز میان‌شان بلندتر می‌شداوضاع به‌هم ریخت. حصار حرف‌زدن به یک زبان.» 

کتاب را بستم. به تقلاهایم برای فهمیدن زبانش فکر کردم. به خواهش‌هایم برای حرف‌زدنش. یادم آمد همان دو، سه‌جایی هم که حرف‌هایش را فهمیده‌ام، اشکم درآمده. دعا کرده‌ام کاش نمی‌گفت و نمی‌فهمیدم که حداقل این حصار بین‌مان بلندتر نشود. اصلن آدم باید گاهی در ابهام بماند. نفهمد. نشنود. شنیدن و فهمیدن درد دارد؛ ماهم که شده‌ایم کوه درد. می‌گذارم او با زبانش بگوید و من با زبان خودم حلاجی‌اش کنم و نفهمم. دست‌کم دلم آرام‌تر است و راضی‌تر به بودنش.

عکس را از

این‌جا برداشته‌ام»


فردا، نمی‌دانم چندمین فرد فامیل است که کوله‌بارش را بر می‌دارد و می‌رود پی درس و کار و زندگی. حساب‌ رفتنی‌ها از دستم کم‌کم خارج می‌شود و ماندنی‌ها، انگشت‌شمارتر. این بلادکفر هم که از مملکت خودمان آشیان و پناه گرم‌تری شده. پناه آرزوهایی که روزبه‌روز زوال‌شان قطعی‌تر می‌شود. 

ما مانده‌ایم؛ مایی که نه نای دل‌کندن و رفتن داریم، نه پای ماندن. 

MATTH / PINT š¡¸ IG : matt_p.r


بهار، یا دقیق‌‌تر بگویم، عید، مثل خنده‌ی بعد از دعوای زن و شوهری‌ست. مثل رهایی بعد از گریه. مثل آسمان آبی، بعد از طوفان شن. رسالتش، غبار روبی و رنگ پاشیدن به دنیای خاکستری ماست و چه خوب رسولی‌ست. قرار نانوشته‌ای دارد که هرسال، تو را می‌فرستد در گل‌فروشی محله. بی‌تابی و عجله‌ات را می‌گیرد و مجاب‌ات‌ می‌کند سر صبر، میان گلدان‌ها بگردی و یک‌دل‌سیر، چشم بدوزی به گل‌ها. حسن‌یوسف و پیچکی برداری تا خانه‌ات سبز شود. فقط بهار است که تو را راهی کتاب‌خانه می‌کند تا یک‌به‌یک‌شان را دستمال بکشی و گل‌های خشک‌شده‌ را از لای کتاب‌های شعر بیرون بیاوری و به این فکر کنی که: این گل رز سرخِ باغچه است؛ بعد از باران پاییز برایت چیده بود و آورده‌بود و گذاشته بود روی شعر کبوتر و آسمان» فریدون مشیری. شروع می‌کنی به خواندن:بگذار سر به سینه‌ی من که بشنوی/ آهنگ اشتیاق دلی دردمند را .» به آخرش می‌رسی، صدایش در گوش‌ات می‌پیچد که خواند:بگذار تا ببوسمت ای نوش‌خند صبح/ بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب/ بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند/ خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب»اشک‌هایت، شعر را خیس می‌کند. کتاب را می‌بندی و می‌گذاری سر جایش. 

طاقت مرتب‌کردن کتاب‌خانه و دلتنگی‌هایش را نداری. شروع می‌‌کنی به هرس باغچه. عطر مست‌کننده‌ی کیک پرتقال، خانه را پر می‌کند. پرده را کنار می‌زنی تا نور کم‌رمق و کم‌نفس زمستان، بتابد روی گل‌ها. شجریان می‌خواند:ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی . »
می‌نشینی روی مبل و زل می‌‌زنی به بخار چای عصر که با این نوای اعجازانگیز می‌رقصد و بالا می‌رود؛ و از خودت می‌پرسی، خستگی‌های همه‌ی سی‌صد و چندی روز، کجا رفتند؟


سلام! امیدوارم سال نو پر از برکت و خبرخوش و موفقیت باشه براتون :)

ده‌ها خط نوشته‌م. از حال خوب این‌روزهام؛ از سیل؛ از دیروز و مرگ‌ جنینی که پدر و مادرش شونزده‌ساله که چشم‌انتظارش بودن و به‌دنیا نیومده، از عزیزترین‌های ما بود. نزدنش رو به زدنش ترجیح دادم. حرف رو می‌گم. چرا؟ نمی‌دونم! به‌جاش صدایم بزن چارتار رو زمزمه کردم . 

هم‌عاقبت مردم کاشانه‌به‌دوشم
من گام و گذر را به رسیدن نفروشم
من صورت ماتی که به آیینه نیاید
شعری که نه دیوانه نه فرزانه درآید

صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید     

مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید

صدایم بزن که بی تو فروخفته در سکوتم    

به بال و پری نجاتم بده که من روبه‌رو با سقوطم

 صدایم بزن 


پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.

شب اول رفتنت، خواب به چشمم نیامد. به‌جایش رد دست‌هایت را روی مچ دستم حس کردم؛ همان‌وقتی که چهار، پنج‌ساله بودم و از خیابان گذرم می‌دادی. صدای قربان‌صدقه‌ات می‌پیچد توی گوشم:هانیه.قشنگم.عزیز بابایی.» تو عادتم دادی بابا صدایت بزنم؛ از همان اول می‌دانستی یک پدربزرگ معمولی نیستی؛ تو پدر بودی؛ آغوشت، پناه و بهشت من بود؛ نه فقط برای شاگردانت، که برای من هم معلم بودی. کلام و کلماتت، ادیبانه بود و حرف‌هایت، درس زندگی. ت و تاریخ را برایم با آن کلام شیوایت تحلیل می‌کردی؛ بی‌طرفانه. کنارت، از زمین و زمان جدا بودم. صدایم می‌کردی:وزیرالوزرا؟» عشق می‌کردم که انقدر دوستم داری. جواب می‌دادم:بله سلطان؟» می‌گفتی:چرا رفتی شجریان رو بذار.» می‌رسید به آخرش و اوج‌اش: چرا رفتی چرا من بی‌قرارم؟ به‌سر سودای آغوش تو دارم.» اشک می‌ریختی. تصنیف جان‌جهان را می‌گذاشتم که غصه‌ی چرا رفتی» از دلت پاک شود. 

بعد از چندروز ندیدن‌ات، وقتی می‌آمدم و دستت را می‌بوسیدم و سرم را می‌بوسیدی؛ اشک‌هایت را می‌دیم. من هم بغض می‌کردم و به نبودنت فکر می‌کردم و دیوانه می‌شدم. حالا نیستی؛ نیستی دستم را بگیری؛ نیستی بشنوی‌ام؛ نیستی درستی و نادرستی را یادم بدهی. من، حقیر و کوچک شده‌ام بی‌تو؛ بی‌تو ازپسِ راه‌رفتن هم برنمی‌آیم. بی‌تو، چه‌طور باید زندگی کنم؟ دعایم کن . دعایش کنید. 

[دست‌هایش]


پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.

شب اول رفتنت، خواب به چشمم نیامد. به‌جایش رد دست‌هایت را روی مچ دستم حس کردم؛ همان‌وقتی که چهار، پنج‌ساله بودم و از خیابان گذرم می‌دادی. صدای قربان‌صدقه‌ات می‌پیچد توی گوشم:هانیه.قشنگم.عزیز بابایی.» تو عادتم دادی بابا صدایت بزنم؛ از همان اول می‌دانستی یک پدربزرگ معمولی نیستی؛ تو پدر بودی؛ آغوشت، پناه و بهشت من بود؛ نه فقط برای شاگردانت، که برای من هم معلم بودی. کلام و کلماتت، ادیبانه بود و حرف‌هایت، درس زندگی. ت و تاریخ را برایم با آن کلام شیوایت تحلیل می‌کردی؛ بی‌طرفانه. کنارت، از زمین و زمان جدا بودم. صدایم می‌کردی:وزیرالوزرا؟» عشق می‌کردم که انقدر دوستم داری. جواب می‌دادم:بله سلطان؟» می‌گفتی:چرا رفتی شجریان رو بذار.» می‌رسید به آخرش و اوج‌اش: چرا رفتی؟ چرا؟ من بی‌قرارم . به‌سر سودای آغوش تو دارم.» اشک می‌ریختی. تصنیف جان‌جهان را می‌گذاشتم که غصه‌ی چرا رفتی» از دلت پاک شود. 

بعد از چندروز ندیدن‌ات، وقتی می‌آمدم و دستت را می‌بوسیدم و سرم را می‌بوسیدی؛ اشک‌هایت را می‌دیم. من هم بغض می‌کردم و به نبودنت فکر می‌کردم و دیوانه می‌شدم. حالا نیستی؛ نیستی دستم را بگیری؛ نیستی بشنوی‌ام؛ نیستی درستی و نادرستی را یادم بدهی. من، حقیر و کوچک شده‌ام بی‌تو؛ بی‌تو ازپسِ راه‌رفتن هم برنمی‌آیم. بی‌تو، چه‌طور باید زندگی کنم؟ دعایم کن . دعایش کنید. 

[دست‌هایش]


از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم: از دشمنان برند شکایت به دوستان . چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام. ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای نفس‌گیر زندگی را؛ همه‌ی لحظه‌هایی که هیچ‌کس نبود و خودش بود. همان‌روزهایی که قد کشیدم؛ بزرگ شدم و حساب و کتاب و دنیا و آدم‌هایش آمد دستم. همان روزهایی که به هیچ‌کس نگفتم و او شنید. پیش هیچ‌کس گریه نکردم و خودش اشک‌هایم را پاک کرد. دستم را پیش مخلوقش دراز نکردم و او دستم را گرفت. همان روزهایی که می‌گفت:بگو؛ من اجابتت می‌کنم.» و اجابت کرد. 


روایت اول

 دست‌کم از شیش، هفت سالگی منتظرش بودم. امروز رو می‌گم. همون‌سال‌ها، به‌شوق این‌که روز اولش می‌رم بینی‌مو عمل می‌کنم و کلاس رانندگی ثبت‌نام می‌کنم و بالاخره می‌رم توی دسته‌ی آدم‌بزرگا. چندسال بعدش به‌خیال این‌که بالاخره از شر مدرسه خلاص و به آغوش دانشگاه پناه می‌برم؛ حساب‌بانکی مستقل خودمو دارم و می‌تونم رای بدم. امروز؟ امروز به توهم ذهنی‌م از هیجده‌سالگی فکر می‌کنم. توهم  کوه بلند و خوش‌منظره‌ای که دقیقن امروز فتح می‌شه. ولی حالا، درست توی مرز بین هیجده و نوزده، قلبم از ترس به تپش می‌افته. ترس آینده. ترس صعود کوهی که از امروز تازه باید شروعش کنم؛ شیبش زیاده و  یه‌جاهایی‌ش سبزه و یه‌جاهایی‌ش خشک یا صخره‌ای؛ و قله‌ش نامعلوم! کوله‌م رو پرمی‌کنم از تجربه‌های این چندسال. شیرینی همه‌ی خوشی‌ها رو ذخیره می‌کنم برای روزهای تلخ و درس‌های زخم‌ها و سختی‌های پاس‌شده رو تهِ حافظه‌م، برای روزهای امتحان. از امروز برای من زندگی، جدی جدی شروع می‌شه. دیگه به‌‌راحتی خطا نمی‌کنم؛ ولی ریسک‌پذیرتر می‌شم. احساساتم رو عمیق‌تر می‌کنم؛ و منطقم رو چیره‌تر. صبورتر و مهربون‌تر و بامعرفت‌تر می‌شم و البته محکم‌تر و جنگجوتر. 

راه‌مو با دوتا سوال بزرگِ خدا از من چی می‌خواد؟» و من از زندگی چی می‌خوام؟» پیدا می‌کنم و رد قدم‌های آدم‌های بزرگ رو می‌گیرم. البته" جا پای هیچ‌کدوم‌شون نمی‌ذارم! من مسیر خودمو می‌رم!

+ روایت دوم، از زبون حضرت مادره. همه‌ی اون‌چیزی رو که قلب من تحمل نداشت درباره‌ بابا و نبودنش توی مهم‌ترین روز زندگی من بنویسه، اون نوشت. دعوت می‌کنم ادامه‌ی مطلب رو هم بخونید. 

ادامه مطلب


دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش می‌خواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاه‌های نافذش آدم را می‌ترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشم‌هایش فرار می‌کردم. 

دوستش داشتم؛ ولی زبان عربی‌اش مانع نزدیک‌شدن‌مان می‌شد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. به‌‌خاطر همین فارسیِ ضعیف‌اش بود که در درس ها لنگ می‌زد. 
یک‌شب رفته‌بودیم خانه‌ی دایی‌‌‌ام مهمانی. وقت برگشت، خانواده‌‌ی شلوغ‌شان را دیدم در پارکینگ. لباس‌های مندرس و کهنه‌شان عذابم داد. از آن‌ نگاه‌ها هم که تحویلم داد؛ من شرمنده‌تر شدم. فردایش به‌سختی کلمات فارسی پیدا کرد و همچین‌چیزی پرسید:
دیشب چرا اون‌جا بودین؟»
گفتم:اومده بودیم خونه‌ی دایی‌م؛ شما چی؟»
او هم وانمود کرد مهمان بودیم. چندروز بعد که سراغش را از زندایی گرفتم، گفت:سرایدار ساختمونن»
دنیا روی سرم خراب شد. آرزو می‌کردم زندگی‌مان را ببخشم به او؛ ولی از یک‌دختر کلاس اولی، فقط همین غصه‌خوردن برمی‌آمد. تلاشم را بیشتر کردم تا دوست شویم؛ ولی انگار دیواری بلند بین ما بود. دیواری که نه من ساخته‌بودم، نه او. 

 یک‌روز همهمه‌ پیچید در کلاس. جریان چه بود؟ یکی از بچه‌های کلاس گشته بود و از تک‌تک همکلاسی‌ها پرسیده بود:از خدا می‌ترسی؟»
و تنها مرجان گفته بود:نه»
فکر کردم چرا آدم باید از خدا بترسد؟ سکوت کردم که از قافله عقب نمانم. ظهر، هنوز کفش‌ها را در نیاورده و کیف را زمین‌‌نگذاشته، از مامان پرسیدم:آدم  چرا باید از خدا بترسه؟»
گفت:ما از خشم خدا می‌ترسیم، نه از خودش»
حساب کار آمد دستم. تا آخر سال نتوانستم یک جمله‌ی عربی بچینم و به مرجان بگویم:تو حق داری؛ خدا ترسناک نیست؛ ما ترسناکیم؛ مایی که شاید یک‌جایی، سهم تو رو از زندگی خوردیم.» حتا عربی این حدیث را بلد نبودم:نعمت فراوانی ندیدم، مگر این که در کنارش حقی ضایع شده باشد.*»
کاش بهش می‌گفتم: تو مرجانی؛ زیبا و گران‌بها. ولی شدنت و تنها چیزی که موند برات، نگاه‌های محکمت بود.»

 

* حدیث نقل شده از حضرت امیر (ع)


چراغا رو خاموش کنید؛ می‌خوام روضه بخونم:

اگه گذرتون به متروی شهدا افتاده باشه، پس یه سر به کتاب‌فروشی کتابستان زدین. کتاب‌فروشی‌ای که توش کتاب زرد خیلی کم پیدا می‌شه (من کتابای چیستا یثربی و امثالهم رو زرد می‌دونم) چندوقت پیش خبر رسید که مترو درخواست کرایه‌ی بیشتر کرده؛ اگه هم نمی‌تونن، پس جمعش کنن. بی‌شک اولی برای بازار امروز کتاب ممکن نیست و دومی هم دردناک. 

امروز، عجله‌ای نداشتم برای سوارشدن به مترو و رفتم توی فروشگاه تا یکی، دوتا کتاب بخرم. انتخاب کردم ولی وقتی قیمت‌هارو دیدم، گذاشتم ‌سرجاشون! بی‌تعارف بگم: کتابی که تا همین چهارماه پیش پونزده‌/بیست تومن بود، الان چهل‌/پنجاه‌تومن! قید خرید رو زدم و کتابای نخونده توی ذهنم لیست شدن!

از صندوق‌دار احوال کتابستان رو گرفتم:داریم تعطیل می‌کنیم و این‌جا قراره بشه سوپرمارکت و محل فروش کتابای 50% تخفیف؛ از این کتاب آشغالا!» 

بهش گفتم:شرایط ترسناکیه؛ ولی خرید کتاب هم ممکن نیست» 

بهم حق داد؛ بهش حق دادم. ولی این وسط کیه که به هردو ما حق بده؟ کی چاره می‌کنه این درد رو؟

من می‌ترسم از شرایطی که ما مجله/کتاب‌خون‌ها رو هم داره بی‌کار می‌کنه. نمی‌دونم کی مقصره؛ نمی‌دونم کلید این قفل دست کیه؛ ولی هرچی که هست؛ سرانجام وحشتناکی داره. 


امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوق‌العاده‌بودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: به‌محض شروع فیلم خانم میان‌سالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوه‌بر روسری‌ش -که قبل‌تر درآورده بود- مانتوی نخی و آزادش رو هم درآورد و با یه تاپ نشست به تماشا. اولش فکر کردم شاید قراره شلوغ‌کاری کنه؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و متین و آروم از فیلم لذت برد؛ تموم شد؛ قبل از روشن‌شدن چراغ‌ها، مانتوش رو پوشید و رفت. 

نمی‌دونم دلیل کارش چی بود؛ راستش فکر نمی‌کنم اون مانتو مانعی بود برای لذت‌بردن از فیلم؛ معنای اون کنش برای من فقط یک‌چیز بود:لج‌بازی»

شال هیچ وزنی نداره؛ مانتوی نخی همین‌طور؛ ولی این وسط دست پر زور قانون خیلی سنگینه؛ قانونی که معلوم نیست از کجا اومده و چه منطقی پشت زورش هست. قانونی که جای محجبه‌کردن، حجاب رو از سر همه کشید؛ بی اون‌که خانم‌ها بدونن چرا همیشه داشتنش و حالا چرا می‌خوان برش دارن. قانونی که حالا مارو انداخته به جون هم و خودش به‌تنهایی موضوع جنگ داخلیه. اغراق می‌کنم؟ اگر این‌طوری فکر می‌کنید، پس شک ندارم زن نیستید! 

چهل‌سال گذشته؛ نمی‌دونم چهل‌سال برای یک انقلاب، کافیه تا به بلوغ برسه یا نه؛ ولی حداقل توی این زمینه یه جوون پر شور و مطمئنه که فکر می‌کنه مثل اوایل زندگی‌ش جبر و دستور، راه‌گشای مشکلاتشه. اون جسارت نسل امروز رو نمی‌پذیره، یا اگه هم بپذیره زبان این نسل رو بلد نیست تا بهشون آرمان‌هاشو یادآوری کنه. 

 

ساده و بی‌تکلف  و البته خیلی آشفته از یه درد نوشتم؛ دردی که روزبه‌روز بدتر می‌شه. دردی که معلوم نیست درمانش به نفع بیماری باشه؛ یا بیمار! 

Related image


روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:

۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه .
《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شود
این‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود.همین》

۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.

۱+۲. حالا شما این دوتا رو جمع کنید باهم تا ببینید این جمله که:《پنجره فولاد رضا (ع) برات کربلا می‌ده》 برای من چیزی بیشتر از یه باور عوامانه و غیرواقعی نیست.
پارسال یادم نمیاد کی بود و کجا؛ ولی می‌دونم یه‌نفر -که خب قبولش داشتم - بهم گفت کربلامو از پنجره‌فولاد بگیرم. روز عید فطر بود و روز آخر سفر من. تنها بودم. باید سریع می‌رفتم تا به پرواز برسم؛ توی صحن باعجله راه می‌رفتم که یهو یاد این جمله افتادم و یه لحظه مکث کردم روبه‌روی پنجره‌فولاد؛ بی‌هیچ حس عرفانی و عجیبی، درنهایت ناامیدی و بی‌اعتقادی خواسته‌مو گفتم و راه افتادم.

۳. از اول محرم مامان هی می‌گفت:《اربعین امسال من بی تو نمی‌رم کربلا》
می‌خندیدم:《خب پس نمی‌ری! من سال کنکور بیام کربلا؟!》
پاسپورت رو تمدید کردم؛ ولی یقین داشتم آقای (مشاور کنکور) اجازه نمی‌دن. من انقدر ناامید بودم از رفتن که حتا حاضر نشدم این رو مطرح کنم. قرار شد مامان تلفن کنه و صحبت کنه. نه‌تنها مخالفت نکردن، که با راهنمایی‌هاشون معنویت این سفر رو خیلی خوب گره دادن با هدف‌های من.

۴. روز قبل از سفر فهمیدیم ویزاها مشکلی داره که احتمال نرفتن‌مون خیلی بیشتر از رفتنه. یقین پیدا کردم که نمی‌ریم. ولی رفتیم سر مرز و گیت‌ها رو با استرس و ترس وحشتناک یکی یکی رد کردیم و رسیدیم اون‌ور مرز.

۵.  ما کلا چهار روز زمان داشتیم. توی برنامه‌ریزی‌ها قرار بود بخشی‌ از مسیر رو با ماشین بریم، چون سفر اول من بود و آمادگی جسمانی‌م هم در خوشبینانه‌ترین حالت صفر بود؛ ولی سه‌تایی‌مون انگار با هر قدم انرژی‌مون بیشتر می‌شد. همه‌ی اتفاقات معجزه بود؛ هیچ‌چیزی عادی نبود؛ بی‌هیچ مانعی، از حرم امام علی(ع) تا بین‌الحرمین رو پیاده رفتیم.

۱۵. سفر مشهد قبلی -همین دوماه پیش-، اسم کربلا که میومد بی‌اراده برمی‌گشتم سمت پنجره‌فولاد؛ هنوزم به این المان‌های مادی عقیده ندارم؛ ولی یه امید ته دلم می‌گه:《حضرت (ع) این‌جا می‌نشست واسه‌ی امضای کربلا.》

امسال هم معجزه شد. از یه طرف درگیر دانشگاه بودم و از طرفی بلیت نبود برای اهواز. وسط کلاس، مامان زنگ زد و گفت یه دونه بلیت هست؛ ولی تا من وارد سایت شدم، تموم شد. نشسته بودم توی حیاط دانشکده. هیئت دانشگاه به سبک بوشهری‌ها سنج و دمام می‌زدن و گوشم بهشون بود و چشمم به سایت‌ها، دنبال بلیت. پیدا شد. یه دونه. گرفتمش. برنامه‌ی هیئت تموم شد. من شک ندارم، دیروز ظهر، امام حسین (ع) توی حیاط دانشکده‌ی ما، کنارم بود .

Image result for پنجره فولاد


همه‌ی خوشحالی نه، ده‌سالگی‌م این بود که شعر حفظ کنم و بشینم پای مشاعره‌دیدن و مشاعره‌کردن. گذشت و همه‌ی این سال‌ها خودم رو به ادبیات نزدیک‌تر کردم. کارکردن توی این حیطه، از آرزوهام بود و خوشحالم که حالا یکی‌، دوساله محقق شده. خبرگرفتن و خبرنگاری لذت‌بخشه، خاصه اگر برای شعر و ترانه و داستان باشه :) 

ما حالا یه خبرگزاری داریم که اولین خبرگزاری رسمی شعر و ترانه‌ست؛ حواس‌مون به ادبیات داستانی هم هست البته :))

ترنم شعر رو بخونید و همه‌ی کسایی که دوست دارن، معرفی کنید :)

ممنون و مچکر! 

taranomesher.ir


دیشب حضرت حافظ گفت: ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» 

دیوان رو بستم. نذاشتم حرفش تموم بشه که من اگه می‌خواستم اینو بشنوم، سراغ حافظ نمی‌رفتم. بهش گفتم اینو باید میاوردی جلوی چشم من: بیا ای طایر دولت! بیاور مژده‌ی وصلی»

اشتباه نکنید؛ نه عاشق شدم و نه دلم برای مامانم اینا تنگ شده :)) فقط شونه‌هام درد گرفته از سنگینی باری که سال‌هاست به دوش می‌کشمش و دردی که قلبم رو مچاله کرده. دوست نداشتم این‌جا، بعد از این‌همه مدت این‌جوری بنویسم؛ ولی باید می‌نوشتم؛ که یادم نره چی بود و چی خواهد شد. 

Quiet morning, hot tea, yummy food, writing. Peace. Space. Ritual. (alex grazioli)


روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:

۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه .
《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شود
این‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود.همین》

۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.

۱+۲. حالا شما این دوتا رو جمع کنید باهم تا ببینید این جمله که:《پنجره فولاد رضا (ع) برات کربلا می‌ده》 برای من چیزی بیشتر از یه باور عوامانه و غیرواقعی نیست.
پارسال یادم نمیاد کی بود و کجا؛ ولی می‌دونم یه‌نفر -که خب قبولش داشتم - بهم گفت کربلامو از پنجره‌فولاد بگیرم. روز عید فطر بود و روز آخر سفر من. تنها بودم. باید سریع می‌رفتم تا به پرواز برسم؛ توی صحن باعجله راه می‌رفتم که یهو یاد این جمله افتادم و یه لحظه مکث کردم روبه‌روی پنجره‌فولاد؛ بی‌هیچ حس عرفانی و عجیبی، درنهایت ناامیدی و بی‌اعتقادی خواسته‌مو گفتم و راه افتادم.

۳. از اول محرم مامان هی می‌گفت:《اربعین امسال من بی تو نمی‌رم کربلا》
می‌خندیدم:《خب پس نمی‌ری! من سال کنکور بیام کربلا؟!》
پاسپورت رو تمدید کردم؛ ولی یقین داشتم آقای (مشاور کنکور) اجازه نمی‌دن. من انقدر ناامید بودم از رفتن که حتا حاضر نشدم این رو مطرح کنم. قرار شد مامان تلفن کنه و صحبت کنه. نه‌تنها مخالفت نکردن، که با راهنمایی‌هاشون معنویت این سفر رو خیلی خوب گره دادن با هدف‌های من.

۴. روز قبل از سفر فهمیدیم ویزاها مشکلی داره که احتمال نرفتن‌مون خیلی بیشتر از رفتنه. یقین پیدا کردم که نمی‌ریم. ولی رفتیم سر مرز و گیت‌ها رو با استرس و ترس وحشتناک یکی یکی رد کردیم و رسیدیم اون‌ور مرز.

۵.  ما کلا چهار روز زمان داشتیم. توی برنامه‌ریزی‌ها قرار بود بخشی‌ از مسیر رو با ماشین بریم، چون سفر اول من بود و آمادگی جسمانی‌م هم در خوشبینانه‌ترین حالت صفر بود؛ ولی سه‌تایی‌مون انگار با هر قدم انرژی‌مون بیشتر می‌شد. همه‌ی اتفاقات معجزه بود؛ هیچ‌چیزی عادی نبود؛ بی‌هیچ مانعی، از حرم امام علی(ع) تا بین‌الحرمین رو پیاده رفتیم.

۱۵. سفر مشهد قبلی -همین دوماه پیش-، اسم کربلا که میومد بی‌اراده برمی‌گشتم سمت پنجره‌فولاد؛ هنوزم به این المان‌های مادی عقیده ندارم؛ ولی یه امید ته دلم می‌گه:《حضرت (ع) این‌جا می‌نشست واسه‌ی امضای کربلا.》

امسال هم معجزه شد. از یه طرف درگیر دانشگاه بودم و از طرفی بلیت نبود برای اهواز. وسط کلاس، مامان زنگ زد و گفت یه دونه بلیت هست؛ ولی تا من وارد سایت شدم، تموم شد. نشسته بودم توی حیاط دانشکده. هیئت دانشگاه به سبک بوشهری‌ها سنج و دمام می‌زدن و گوشم بهشون بود و چشمم به سایت‌ها، دنبال بلیت. پیدا شد. یه دونه. گرفتمش. برنامه‌ی هیئت تموم شد. من شک ندارم، دیروز ظهر، امام حسین (ع) توی حیاط دانشکده‌ی ما، کنارم بود .

Image result for پنجره فولاد


امروز دانشگاه نرفتم؛ در عوض گلدون‌های خونه رو آب دادم و یکم جابه‌جاشون کردم تا بهتر جلوی چشم‌مون باشن. آشپزخونه رو تمیز و برای ناهار سالاد سزار درست کردم؛ وسایلم رو مرتب کردم؛ آلبوم افسانه‌ی چشم‌هایت رو دانلود کردم؛ قرارهای آخر هفته رو گذاشتم؛ با مامان و بابا و زهرا ویدئوکال کردم و نشستم برای امتحان میان‌ترم فردا می‌خونم. می‌دونی؟ من آدم تو خونه‌موندنم. اشتباه نکن! منظورم منفعل نیست؛ اتفاقاً دوست دارم توی خونه باشم که مقاله و کتاب بخونم؛ سخنرانی تد ببینم؛ به دوستام تلفن بزنم و حال‌شونو بپرسم. ولی توی خونه باشم. کنار گلدون‌ها؛ کنار قهوه‌ساز و قوری چای مجانی :)

من از اوایل نوجوونی مستقل بودم و توی جامعه؛ ولی کم پیش می‌اومد که از حاشیه‌ی امن‌م بیرون بیام. تهران اومدن، منو از این حاشیه تا حد زیادی بیرون کشید اما هنوزم توی خونه‌بودن به من آرامش بیشتری می‌ده. من گم شدم. بیرون، درحالی که که پادکست گوش می‌دم تا از دنیای خارج رها بشم و از دنیای خودم لذت ببرم، به آدما دقت می‌کنم و وَرِ انسان‌شناسانه‌م رفتاراشون رو تحلیل می‌کنه. معلقم بین دنیای به‌شدت درونی‌م و دنیای واقعی بیرون. به‌همین‌خاطر، ارتباطم با آدما پر از چالش شده و من نسبت بهش، خیلی بی میل!  می‌دونم چی می‌خوام؛ ولی نمی‌دونم راهی که می‌خوام برم درسته یا نه؛ برای همین آخر هفته قراری رو گذاشتم که ذهن آشفته‌مو مرتب کنه. 

با همه‌ی این‌ها، فکر می‌کنم حالم خوبه. فکر می‌کنم الان که از خانواده دورم، محبت بین‌مون خالص‌تره و صحبت‌های تلفنی‌مون، دل‌چسب‌تر از حرف‌زن‌های هرروزه‌ی حضوری. بار مشکلاتم دیگه تقسیم نمی‌شه و فقط این منم که ازشون خبر دارم و باید توی سکوتم، نگه‌شون دارم و حل‌شون کنم. من این سختی‌ها رو با هیچ خوشی‌ای عوض نمی‌کنم. 

Delta Breezes.


من اشتباه کردم. اشتباه کردم که امروز خانه را جارو کشیدم؛ آشپزخانه را تمیز کردم؛ ناهار پختم؛ آن مقاله‌ی کوفتی را بالاخره کامل خواندم؛ پادکست گوش دادم و حالا بی تو، نشسته‌ام یک گوشه و قهوه می‌خورم. خانه‌ای که تو در آن نباشی، گیرم که برای من تمیز باشد و بوی عود، خوش‌بویش کند؛ وقتی نفس تو در آن نباشد، چه فایده؟ مقاله‌ای که برای تو تعریف نکنم و اول تا آخرش را نقد نکنی، به درد کدام علم می‌خورد؟ بی تو غذا خوردم و سریال دیدم؛ همه‌‌ی موادش به اندازه و قاعده بود؛ ولی خوش‌مزه نبود؛ با سریال خندیدم، ولی نه آن‌قدری که کنار تو می‌خندم. پادکست را نصفه، رها کردم؛ جای خالی‌ صدایت، آزارم می‌داد. امروز چندباری گنجشک‌ها و کبوترها و آن یک بلبلی که رفیقت بود، آمدند دم پنجره، سراغت را گرفتند، ولی نبودی و دست از پا درازتر، پر کشیدند و رفتند. 

ببین! هنوز کمی از عود مانده و به شوق تو، دود می‌کند؛ قهوه به اندازه‌ات مانده و گرم است؛ گلدان‌ها را آب نداده‌ام و کبوترها گرسنه‌اند؛ حداقل به این بهانه‌ها، برگرد. 


از طلبیدن» چی می‌دونی؟ قبل‌تر، این‌جا نوشته بودم درباره‌ش. 

دو، سه هفته پیش نمی‌دونم چی شده بود و چی می‌خواستم؛ فقط یادمه سر سجاده‌ی نماز گریه می‌کردم و شبیه دختربچه‌ای که نیمه‌شب توی جنگل گم باشه و راه‌نابلد، فقط دور خودم می‌چرخیدم و حیرون، دنبال چاره بودم. چشمم افتاد به قاب روی دیوار. طرحش، یکی از کاشی‌کاری‌های ایوان  روبه‌رویی گنبد حرم امام رضا(ع) هست. وسطش یا علی بن موسی‌الرضا» نوشته و اطرافش پر از گل‌های اسلیمی. انگار که تیکه‌ای از حرم توی خونه باشه. نگاه‌ش کردم و دلم خواست این منِ تکه‌تکه اون‌جا باشم. می‌شد؟ نه. نه شرایط مالی‌ش بود و نه کسی که باهاش برم. ولی رو کردم به قاب و گفتم:من شک ندارم که دعوتم می‌کنید، مثل هر دو سفر تابستون؛ مثل سفر پاییز دوسال قبل که من خواستم و شما طلبیدید. الان نمی‌خوام بیام برای شکوه و شکایت که اتفاقاً بیشتر از هرزمان دیگه‌ای برای خود خود شما میام»  

من فردا راهی مشهدم و هنوز توی بهت و حیرت. حلال بفرمایید و دعام کنید؛ منم به یادتونم :)

+ تیتر، از غزلی هست سروده‌ی جواد شیخ‌الاسلامی که از بیت: می‌آیم می‌نشینم هی امین‌الله می‌خوانم/ می‌آیم می‌نشینم که امان‌الله هم هستی» برداشتم. 

 


می‌آیم خودم را تسکین بدم با این حرف‌ها که:سردار، شبیه به خودش را تربیت کرده»یا ما شبیه سردار کم نداریم.» تا آرام می‌شوم، یکی می‌پرد وسط که:دهه‌ی شصت که هر روز یک ترور داشتیم.» مات و مبهوت می‌مانم. چرا ماتم می‌برد؟ چون بارها از خودم پرسیده‌ام:اگر رجایی/بهشتی/مطهری/باهنر یا از آن‌طرف چمران و متوسلیان و همت بودند، اوضاع بهتر نبود؟» چون بارها از ته دل صدای‌شان کردم که چاره کنند درد ما را.

می‌دانی؟ نبود بعضی‌ها مثل تکه‌ی وسط پازل است؛ اگر نباشند، کار ناتمام است. نبود بعضی‌ها هم شبیه به تکه‌ی گوشه‌ی پازل است؛ اگر نباشند هم می‌شود یک جوری سر و ته قضیه را جمع کرد. حاج قاسم، تکه‌ی مرکزی بود. نیست و تا ابد جای‌اش خالی‌ست. نیست و هرچه روی تکه‌های دیگر مانور بدهیم، جای او پر نمی‌شود. نیست و نبودنش ترسناک است. نیست و ما بی‌پناهیم. 

سردار! شما که رفتی در آغوش ارباب؛ آغوش بی پناه ما، تو بگو چه‌ می‌شود؟»

Image

[طرحی از حسن روح‌الامین]


صبح جمعه‌ست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفته‌ست که تبعید شدم این‌جا! مامان داره ته‌چین مرغ درست می‌کنه به‌خاطر من؛ و بابا به‌خاطر غرهام که می‌گفتم :آب شوره» داره فیلترهای دستگاه تصفیه رو عوض می‌کنه. هوای اهواز بهاری و سبکه. همون هوای خوش دم عید. همون خنکای لطیف و مهربون. ولی من؟ من سخت، زمستونم. 

 پست قبلی رو نگاه می‌کنم که 14 دی گذاشته بودم؛ فکر می‌کردم این اوج غم و مصیبته؛ که بود؛ ولی بعدش داستان هواپیمای اوکراین و از دست دادن دوتا از عزیزان‌مون ثابت کرد همیشه دنیا اتفاقای وحشتناک توی مشتش داره؛ به تو رحم نمی‌کنه؛ فقط مشتش رو می‌زنه توی صورتت. 

انقدر خسته بودم و هستم که نای نوشتن نداشتم. الان هم ندارم؛ ولی چراغ این‌جا، دوست ندارم خاموش بشه. من هنوز دلم می‌خواد حرف بزنم؛ دلم می‌خواد از کلمات کمک بگیرم و بشینم روبه‌روی کسی و اشک بریزم تا بلکه سبک بشم. ولی نه آدمش هست و نه من اهل اشک‌ریختن جلوی کسی‌ام. 

Quiet morning, hot tea, yummy food, writing. Peace. Space. Ritual. (alex grazioli)


می‌آیم خودم را تسکین بدم با این حرف‌ها که:سردار، شبیه به خودش را تربیت کرده»یا ما شبیه سردار کم نداریم.» تا آرام می‌شوم، یکی می‌پرد وسط که:دهه‌ی شصت که هر روز یک ترور داشتیم.» مات و مبهوت می‌مانم. چرا ماتم می‌برد؟ چون بارها از خودم پرسیده‌ام:اگر رجایی/بهشتی/مطهری/باهنر یا از آن‌طرف چمران و متوسلیان و همت بودند، اوضاع بهتر نبود؟» چون بارها از ته دل صدای‌شان کردم که چاره کنند درد ما را.

می‌دانی؟ نبود بعضی‌ها مثل تکه‌ی وسط پازل است؛ اگر نباشند، کار ناتمام است. نبود بعضی‌ها هم شبیه به تکه‌ی گوشه‌ی پازل است؛ اگر نباشند هم می‌شود یک جوری سر و ته قضیه را جمع کرد. حاج قاسم، تکه‌ی مرکزی بود. نیست و تا ابد جای‌اش خالی‌ست. نیست و هرچه روی تکه‌های دیگر مانور بدهیم، جای او پر نمی‌شود. نیست و نبودنش ترسناک است. نیست و ما بی‌پناهیم. 

سردار! شما که رفتی در آغوش ارباب؛ آغوش بی پناه ما، تو بگو چه‌ می‌شود؟»

Image result for حسن روحالامین سردار سلیمانی

[طرحی از حسن روح‌الامین]


دیشب حضرت حافظ گفت: ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» 

دیوان رو بستم. نذاشتم حرفش تموم بشه که من اگه می‌خواستم اینو بشنوم، سراغ حافظ نمی‌رفتم. بهش گفتم اینو باید میاوردی جلوی چشم من: بیا ای طایر دولت! بیاور مژده‌ی وصلی»

اشتباه نکنید؛ نه عاشق شدم و نه دلم برای مامانم اینا تنگ شده :)) فقط شونه‌هام درد گرفته از سنگینی باری که سال‌هاست به دوش می‌کشمش و دردی که قلبم رو مچاله کرده. دوست نداشتم این‌جا، بعد از این‌همه مدت این‌جوری بنویسم؛ ولی باید می‌نوشتم؛ که یادم نره چی بود و چی خواهد شد. 

 


سلام و عرض ادب :)

پویشی راه افتاده با عنوان کمکی ازم برمیاد؟» برای نجات بلاگ و وبلاگ‌هامون. امیدوارم بیان، بهش توجه کنه و با پیشنهادات خوب بلاگرها، دوباره این‌جا جون بگیره. من برای وضعیت فعلی بیان و مشکلاتش نمی‌تونم پیشنهادی بدم، ولی اگر بتونم کمکی به بیان کنم، قطعا کوتاهی نخواهم کرد. خلاصه لبیک بیان‌جان!  

 

سال کنکور فعالیت من این‌جا خیلی کم شد و کیفیت وبلاگ هم به‌شدن افت کرد. آمار وبلاگ من پایین اومد و این مسئله، به‌علاوه‌ی فضای سرد بیان، باعث شد که من نتونم وبلاگم رو زنده کنم. خیلی از بلاگرهایی که بودن، الان نیستن و رفاقت ما توی فضاهای دیگه ادامه پیدا کرده. از طرف دیگه جدی‌ترین فضا برای نوشتن وبلاگ بوده و هست و خواهد بود؛ ولی فعلا دچار رخوتی شده که امیدوارم موقتی باشه.به هرحال، منی که همیشه با کانال تلگرام و منتقل کردن فضای وبلاگ به اون فضای غیرجدی و آشفته مخالف بودم، کانال زدم. چون اکثر مخالب‌های من و حتی دوستان وبلاگی‌م اون‌جا هستن و من حرفم رو بهتر می‌تونم بزنم. البته این‌جا هم همچنان فعال خواهد بود؛ اما نه به اندازه‌ی کانال. 

حضور شما توی این کانال، نشون‌دهنده‌ی لطف و محبت‌تون هست و اگر تشریف میارید، قدم‌تون بر سر چشم. من اون‌جا می‌نویسم و گاهی هم بخش‌هایی از مقاله‌هایی که می‌خونم و پادکستی که گوش می‌دم رو به اشتراک می‌ذارم. 

ممنون و بفرمایید داخل: 

https://t.me/haniyeshalbaf

 


  • روز تولدم برای من روز مهمی‌ست. تبریک‌های آدم‌ها و کلماتی که به زبان می‌آورند، قدر و قیمت زیادی دارد؛ حتی سکوت و بی‌تفاوتی عده‌ای دیگر هم. انگار که تکلیفم مشخص می‌شود؛ انگار که می‌فهمم عده‌ای را باید بیشتر دوست داشته باشم و عده‌ای را کمتر. اتفاق دوست‌داشتنی‌تر این است که می‌فهمم من گوشه‌ی قلب کدام آدم‌ها خانه دارم؟ تو بگو گوشه‌ای کوچک و مختصر؛ اما مهم این است که این نوزده‌سال، بیهوده نبوده و رفاقت‌هایی ساخته که آدم‌هایش، زندگی‌ام را امن‌تر می‌کند. 

 

  • همیشه دوست دارم ایام تولدم کش‌دار باشد؛ تمام نشود و من مثلا یک هفته، ده روزی سرگرم محبت عزیزترین‌هایم باشم. بله! من صداقت آدم‌ها را وقت تبریک‌گفتن‌شان، آرزوهای‌خوب‌کردن‌شان و یادآوری‌بودن‌شان دوست دارم و آن‌ها، به همین دلیل می‌شوند عزیزترین‌ها.» امسال انگار چنین سالی‌ست. اولین تبریک تولدم را چهاردهم گرفتم؛ اولین کادو را مامان از اهواز سفارش داده که از شیراز بفرستند تهران و امروز که هفدهم بود، رسید. عصر هم با رفیقم ویدئوکال کردم و برنامه‌اش را چیدیم که برگشتم اهواز، همدیگر را ببینیم.

 

  • تو را نمی‌دانم. ولی من به همین خوشی‌ها زنده‌ام. به همین آرزوهای خوب‌کردن‌ها، خداروشکرگفتن‌های‌شان برای رفاقت‌مان و دیدن مهربانی بی ریای دوستانم. به پریشانی امروزم که با بغض، دیوان حافظ را باز کردم و گفت:روز هجران و شب فرقت یار آخر شد/زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد» به بارانی که حالا دارد می‌بارد و قطرات‌اش از پنجره می‌آید داخل و  می‌خورد روی صورتم؛ به رعد و برقی که شهر را روشن می‌کند و صدایش، مردم را بیدار. این دلخوشی‌های کوچک من. قسم به این‌ها. 

 


اگر چیزی از دست‌مان بیفتد و بشکند، همه‌ی رنج‌اش می‌شود یک وحشت ناگهانی از صدای خردشدن شیشه و زحمتش می‌شود جاروکردن. اما اگر یک لیوان دست‌مان بدهند و بگویند:این را بشکن!» هزار بار قصد می‌کنیم زمین بزنیمش؛ اما نمی‌شود؛ گوش‌هایمان را می‌گیریم؛ جوری می‌اندازیمش که تکه‌هایش خیلی خرد و پخش نشوند و الخ. این زندگی‌ست؛ هر روز باید یک چیزی را بشکنی و نمی‌شکند؛ گاهی آن را با خشم پرت می‌کنی، اما نمی‌شکند؛ گاهی هم آرام می‌اندازی‌اش و هزار تکه می‌شود. گاهی دست‌هایت را چنان زخم می‌کند که جایش، تا آخر عمر آن لحظه را به یادت بیاورد و گاهی حتی درد هم ندارد. من حالا ایستاده‌ام و باید شیشه را بشکنم تا رها شوم؛ ترسیده‌ام؟ نه! من هزاربار زمینش زدم اما نشکست. این هم تقدیر شیشه و دستانی‌ست که آن را گرفته‌اند. صبر می‌کنم؛ صبر نکنم، چه کنم؟ 

 

+ تیتر را از فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم برداشته‌ام: در دنیای تو ساعت چند است؟»


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها